زير اين اسمون ابي يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد هرکي که ميومد بهش ميگفت من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي مال تو کتاب ها و فيلم هاست.... روزها ميگذشت اما پسر همون پسر بودتا اينکه يه شب سرد زمستوني كه بارون قشنگي ميومد پسر توي يه خيابون خلوت و تاريك قدم ميزديه دختري اومد وازکنارش رد شد پسر قصه ما وقتي که دختره رو ديد دلش ريخت و حالش يه جوري شد انگار که اين دختره رو يه عمر ميشناخته حالش خراب شداومد بره دنبال دختره ولي با خودش گفت ولش كن بابا از طرفي هم دلش ميخواست بره پيش دختره(عاشقي ديگه)مونده بود سر دو راهي تا اينکه دختره ازش دور شد و رفت اون هم همينجوري واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خيابون زير اون بارون قشنگ اينقدر رفت و رفت و رفت تا اينکه به خودش اومد و ديد  نيمه شبه رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد همش به دختره فکر ميکرد به اين كه مگه ميشه ادم با يه نگاه عاشق بشه بعدشم با خودش مي خنديدبعضي موقع ها هم يه نم اشکي تو چشاش جمع مي شد چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره فراموش كرد كه چه حالي داشته و به كسي هم حرفي نزدتا اينکه باز دوباره دختره رو ديددوباره دلش يه دفعه ريخت ولي اين دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن توي يه شب سرد و باروني همين جور راه ميرفتن و پسره فقط حرف ميزد دختره هيچي نميگفت تا اينکه رسيدن به يه جايي که دختره بايد از پسره جدا ميشدبالاخره دختره حرف زد و خداحافظي کردپسره براي اولين توي عمرش به دختره گفت دوست دارم  دختره هم يه خنده کوچيک کرد و رفت پسره نفهميد که معني اون خنده چي بود ولي پيش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد اون شب ديگه حال پسره خراب نبود چند روز گذشت تا اينکه دختره به پسر جواب داد و تقاضاي دوستي پسره رو قبول کردپسره اون شب از خوشحاليش نميدونست چيکار کنه از فردا اون روز بيرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شداولش هر جفتشون خيلي خوشحال بودن که با هم ميرن بيرون وقتي که ميرفتن بيرون فکر هيچ چيز جز خودشون رو نمي کردن توي اون يه ساعتي که با هم بيرون بودن اندازه يه عمر بهشون خوش ميگذشت پسره هرکاري ميکرد که دختره يه لبخند بزنه همينجوري چند وقت با هم بودن پسره اصلا نمي فهميد که روز هاش چه جوري ميگذره اگه يه روز پسره دختره رو نميديد اون روزش شب نميشداگه يه روز صداش رو نميشنيد اون روز دلش ميگرفت و گريه ميکرد پسر عاشق بارون شده بود اخه تو بارون هم عاشق شده بود براي اولين بار يه چند وقتي گذشت با هم ديگه خيلي خوب و راحت شده بودن  تا اين که روز هاي بد رسيد روزگار نتونست خوشي پسره رو ببينه و خاطر همين دختره رو يه کم عوض کرد دختره ديگه مثل قبل نبود ديگه مثل قبل تا پسره بهش ميگفت بريم بيرون نميومدو کلي بهونه مياورد ديگه هر سري پسره زنگ ميزد به دختره دختره ديگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نميزد و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه از اونجا شد که پسره فهميد عشق چيه دلتنگي چيه مهربوني چيه وابستگي چيه....و از اون روز به بعد کم کم گريه اومد به سراغش دختره يه روز خوب بود يه روز بد بود با پسره ديگه اون دختر اولي قصه نبود پسره نميدونست که برا چي دختره عوض شده يه چند وقتي همينجوري گذشت تا اينکه پسره يه سري زنگ زد به دختره ولي دختره ديگه تلفن رو جواب نداد هرچقدر زنگ زد دختره جواب نميدادهمينجوري چند روز پسره همش زنگ ميزد ولي دختره جواب نميداد  يه سري هم که زنگ زد پسره گوشي رو دختره داد به يه مرده تا جواب بده پسره وقتي اينکار رو ديد ديگه نتونست طاغت بياره همونجا وسط خيابون زد زير گريه طوري که نگاه همه به طرفش جلب شد همونجور با چشم گريون اومد خونه و رفت توي اتاقش و در رو بست يه روز تموم تو اتاقش بود و گريه ميکرد و در رو روي هيچکس باز نميکرد تا اينکه بالاخره اومد بيرون از اتاق اومد بيرون و يه چند وقتي به دختره ديگه زنگ نزد تا اينکه بعد از چند روزتوي يه شب سرد دختره زنگ زد و به پسره گفت که ميخوام ببينمت و قرار فردا رو گذاشتن پسره اينقدر خوشحال شده بودفکر ميکرد که باز دوباره مثل قبله فکر ميکرد باز وقتي ميره تو پارک توي محل قرار هميشگيشون دختره مياد و با هم ديگه کلي ميخندن  و بهشون خوش ميگذره ولي فردا شد پسره رفت توي همون پارک و توي همون صندلي که قبلا ميشستن نشست ياد روزهاي خوش تا دختره اومد پسره کلي حرف خوب زد ولي دختره بهش گفت بس کن ميخوام يه چيزي بهت بگم و دختره شروع کرد به حرف زدن دختره گفت من دو سال پيش يه پسره رو ميخواستم که اونم خيلي منو ميخواست يک سال تموم شب و روزمون با هم بود و خيلي هم دوستش دارم ولي مادرم با ازدواج ما موافق نيست مادرم تو رو دوست داره از تو خوشش اومده ولي من اصلا تو رو دوست ندارم اين چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم به خاطر اينکه نميخواستم دلت رو بشکنم پسره همينطور مثل ابر بهار داشت اشک ميريخت و دختره هم به حرف هاش ادامه ميداد دختره گفت تو رو خدا تو برو پي زندگي خودت من برات دعا ميکنم که خوش بخت بشي تو رو خدا من رو ول کن من کسي ديگه رو دوست دارم اين جمله دختره همينجوري تو گوش پسره ميچرخيد و براش تکرار ميشد و پسره هم فقط گريه ميکرد و هيچي نميگفتدختره گفت من ميخوام به مامانم بگم که تو رفتي خارج از کشور تا ديگه تو رو فراموش کنه تو هم ديگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم باز پسره هيچي نگفت و گريه کرد دختره هم گفت من بايد برم و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو ديگه فراموش کن و رفت
پسره همين طور داشت گريه ميکرد و دختره هم دور ميشدتا اينکه پسره رفت و براي اولين بار تو زندگيش سيگار کشيدفکر ميکرد که ارومش ميکنه همينطور سيگار ميکشيد دو ساعت تمام و گريه ميکرد زير بارون تا اينکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت رفت و توي خونه همش داشت گريه ميکرد دو روز تموم همينجوري گريه ميکردزندگيش توي قطره هاي اشکش خلاصه شده بود تازه ميفهميد که خودش يه روزي به يکي که داشت براي عشقش گريه ميکرد خنديده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گريه ميکرد پسره با خودش فکر کرد که به هيچ وجه نميتونه دختره رو فراموش کنه کلي با خودش فکر کرد تا اينکه يه شب دلش رو زد به دريا و رفت سمت خونه دختره ميخواست همه چي رو به مادر دختره بگه اگه قبول نميکرد ميخواست به پاي دختره بيافته ميخواست هرکاري بکنه تا عشقش رو ازش نگيرن وقتي رسيد جلوي خونه دختره سه دفعه رفت زنگ بزنه ولي نتونست تا اينکه دل رو زد به دريا و زنگ زد زنگ زد و برارد دختره اومد پايين و گفت شماپسره هم گفت با مادرتون کار دارم مادر دختره و خود دختره هم اومدن پايين مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل ولي دختره خوشحال نشد وقتي پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره داداش دختره عصباني شد و پسره رو زد ولي پسره هيچ دفاعي از خودش نکرد تا اينکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کردو پسره رو برد اون طرف و با گريه بهش گفتبه خاطر من برو اگه اينجا باشي ميکشنت پسره هم با گريه گفت من دوستش دارم نميتونم ازش جدا باشم باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد صورت پسره پر از خون شده بود و همينطور گريه ميکردتا اينکه مادر دختره زورکي پسره رو راهي کرد سمت خونشون پسره با صورت خوني و چشم هاي گريون توي خيابون راه افتاد و فقط گريه ميکرد اون شب رو پسره توي پارک و با چشم هاي گريون گذروند مادره پسره اون شب به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه و گریه میکنه هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش و تا همیشه برای اون میشه هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشده خسته و دل مرده....
این
د تموم قصه زندگی این پسر..!